مدیریت مجتمع آموزشی حضرت سیدالشهدا(ع)
در بیست و دوم دیماه یک هزار و سیصد و یازده ، مقارن اذان صبح پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و سیصد و پنجاه و یک ، مصادف با سالروز ولادت سراسر نور حضرت امام حسن مجتبی کریم اهل بیت علیهم صلوات الله در کوچه پائین صحرای محله گازرگاه کودکی چشم به جهان گشود . او دومین و آخرین فرزند خانواده بود و تنها برادرش ۱۲ سال قبل در دو سالگی بدرود حیات گفته . چون مادرش سیده بود به نام او میرزا اضافه کردند که اقوام و آشنایان تا هشت یا نه سالگی او را میرزا گلی صدا می کردند . ذکر این نکته خوب است که پدر میگفت : نام فامیل را در میان یکی از دعاهای تعقیب نماز صبح انتخاب کردم و وقتی مأمور ثبت برای صدور شناسنامه از من سؤال کرد انتخابم را پاسخ گفتم فردی زرتشتی که حضور داشت از حسن انتخابم تحسین کرد . نوشتن صحیح این کلمه را با دو واو گفته اند ( رؤوف ) اما در عرف وشناسنامه (رئوف) مرقوم شده است .
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
(حافظ)
ودیگر اینکه
تا ۱۸ سالگی به کار بافندگی مشغول و در این مدت علاوه بر کار ، كتاب نصاب الصبيان و مقدمات عربی را به همراه پسردائی ، مرحوم حاج سیدجلال مصباح نزد آقای حاج شیخ محمد مهدی که طلبه بودند فرا می گرفتیم . این استاد بسیار مهذب ، پاک و اسوه بودند و شخصیتشان تربیت کننده بود . کار ، سخت بود ولی آدمی را به قدر استعدادش مرد زندگی می کند .
ای صبا امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم چه
خوش است
از برای شرف به نوک مژه خاک راه تو رفتنم چه خوش است
(حافظ )
مدرک دار شدن
در فروردین ۱۳۲۹ مرحوم حاج سید جلال مصباح ، پسردائی پیشنهاد کرد تا در امتحانات ششم ابتدائی به صورت داوطلب متفرقه شرکت کنیم . دو یا سه جلسه مرحوم حاج احمد حاج لطف عليا آمدند و برای ما ریاضیات گفتند و اطمینان دادند که در امتحانات ششم ابتدائی موفق می شوید . ناگفته نماند که زمانی این معلم بزرگوار در غیابم گفته بودند ، مطالب را خوب درک می کند و این حرف خیلی باعث اعتماد به نفس شده بود . آن روز گواهینامه ششم ابهت و اهمیتی ویژه داشت و ارزش آن از دیپلم امروز بیشتر بود .
سال بعد موفق به اخذ مدرک کلاس های اول و دوم و سوم دبیرستان و یا سیکل اول شدم و یک سال بعد هم سوم و چهارم یا به اصطلاح آن روز دیپلم علمی را دریافت کردم . سال سوم نیز دیپلم دانش سرا مقدماتی را بدین ترتیب با آنکه معلم هم بودم جمعاً ظرف سه سال دوازده کلاس را گذراندم و این به خاطر شدت علاقه به مطالعه و رنج سال های کار بود . تیر و مرداد ماه هزار و سیصد بیست و نه سپری شد و شنیدم که مدرسه ملی تدین یعنی همان مدرسه همجوار و همسایه منزلمان ، معلم استخدام می کند .
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
(حافظ )
معلمی آغاز شد
فردی مدرسه نرفته ، کلاس ندیده ، روبه روی آموزگار و روی نیمکت ننشسته ، اخم ، تنبیه ، تنبه و تشویق معلمی را درک نکرده ، با نهایت جسارت و شهامت هوای تعلیم دادن و تربیت کردن به سرش زد . صبح اول شهریور هزار و سیصد و بیست و نه به مدرسه تدین رفت و از مدیر محترم آن مدرسه تقاضای کار کرد ؛ با مدرکی که امضای آن مربوط به خرداد همان سال بود . آری مدرک ششم ابتدائی آقای حاج سیدحسین فقیهی ، روحانی اندیشمند ، دلسوز ، علاقه مند به امر تعلیم و تربیت و مدیر مدرسه بود . چند روز بعد آقای حاج سید حسین فقیهی درخواستم را پذیرفتند . روزهای شهریورماه آن سال با غوغای فراوان درونی گذشت . روز اول مهر فرا رسید و این معلم ، با آنکه تجربه ای از معلمی نداشت تنها با خاطره مکتب خانه صبح اول مهر با برپاگویی مبصر کلاس سوم دبستان ملي تدین ، معلم شد . در آخر مهر ماه ، در حالیکه همه کسانی که سوابق طولانی در آموزگاری داشتند ششصد و پنجاه ريال حقوق دریافت کردند ، او ششصد و شصت ریال دریافت کرد .
خدایا تو میدانی که آن روز ، معلمی را موهبتی از جانب تو می دانستم و امروز هم می دانی که بر این نیت استوارم . تو می دانی که در راه معلمی هیچ گاه دل نگران پول و مادیات نبوده ام . خدایا نباید چیزی بگویم و حرفی بزنم ، زیرا تو خود بهتر از من می دانی .
از دست برده بود خمار غمم
سحر دولت مساعد
آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام روزی ماز خوان کرم این نواله بود
(حافظ )
دبستان دولتی هدشی زاده در ده بالا
با دو سال کار در دبستان ملي تدین در سال هزار و سیصد و سی و یک به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و راهی دبستان هدشی زاده واقع در محله توده ده بالا شدم . مدیریت این دبستان را شخصی فهیم ، مؤمن و علاقه مند به تعلیم و تربیت ، مرحوم حاج علی اکبر عبقری به عهده داشت ؛ او بعدها در مدارس شهرستان یزد با اینجانب همکاری صمیمانه ای می فرمود . روزهای تابستان يزد بسیار گرم و شبهای زمستان خیلی سرد است . هدش یا ده بالا نقطه ای کوهستانی و ییلاقی در شصت کیلومتری جنوب شرقی یزد است ؛ دره ای بین دو کوه و متصل به شیرکوه یزد ، تابستان هایش بسیار خوش آب و هوا است . اغلب متمولین و متمکنین در آنجا باغ هایی دارند که در ایام تابستان از آن استفاده می کنند . در قدیم باغ ها وسیع بود ولی حالا به قطعات کوچکتر تقسیم شده است . این منطقه در تابستان ها بسیار شلوغ است و حتی مالكين مقیم تهران هم روزهائی از تعطیلات خود را در آنجا می گذرانند . اما در ایام زمستان تنها سالمندان محل در آنجا می مانند . راه ده بالا آسفالت نبود و طول راهی که امروز در 40 دقیقه طی می شود با وسیله عمومی آن روز در چهار ساعت انجام می شد . حمامی بسیار کثیف و نمور ، خزینه دار و عمومی داشت ؛ بر روی آب خزينه به قطر پنج سانتی متر چربی و كثافات دیگر دیده می شد و بیش از این نمی توان در وصف آن گفت طبیعتا چنین حمامی غیر قابل استفاده بود . اگر برای استحمام ضرورتی پیش می آمد می بایست از استخر سرباز در آن هوای سردِ سرد استفاده میشد اگر آب جاری بود نیازی به شکستن یخ نبود و الا باید یخ شکسته می شد که چنین اتفاقی به کرات رخ می نمود . چهارصد روز تحصیلی و یا حدود دو سال سخت گذشت . داشتن مادری بیمار، عدم عادت به زندگی انفرادی و عدم تجانس با معلمینی که بعضا شب نشینی های آن چنانی داشتند ، همه و همه بر شدت سختی آن می افزود. شب ها در آن باغ های وسیع تنهای تنها بودم و تنها یاد خداوند بود که به دل آرامش می داد .
اولین حقوقم هزار و چهارصد و نود و هشت ریال بود . چون پول دولت شبهه ناک بود ، نزد آیه الله حاج میرزا محمد سریزدی رفتم و راجع به این حقوق از نظر شرعی سؤال کردم ؛ قرار شد همه ماهه درصدی از این حقوق را به قصد تطهير بقیه حقوق از مال خود جدا و به طریقی که فرمودند به اهلش برسانم . و بالاخره سالهای خدمت در آن جا با تحمل سختی های فراوان همراه بود .
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن چو باد صبح نسیم گره گشا آورد اند
(حافظ )
مدرسه بدر
سیدی بلند قامت ، قوی جثه ، با شانه ای پهن ، گندمگون ، با صلابت ، با طمأنینه ،مقتدر به نام آقای سیدمصطفی طاهری مدیر مدرسه بود .
مدرسه در کوچه معروف به پنج کوچه محله شیخداد یکی از محلات بسیار قدیمی شهر قرار داشت که اهالی آن به تقوی و پاکدامنی و عمل به دستورات الهی مشهورند .به خدمت آن سید بزرگوار رسیدم و ایشان هم با بزرگواری ، مرا اکرام کرد .
حالا به یاد نمی آورم که معلم کلاس سوم شدم یا چهارم . در هر صورت بعد از ناراحتی های فراوانی که در مدرسه قبلی دیده بودم ، برایم بهشت بود . کوچه مدرسه ، بن بستی بسیار کم عرض و مدرسه ، بسیار قدیمی از گل و خشت ، سه طرف آن اطاق و یک طرف تالار بود . در قدیم تالارها در طرف جنوب و نسر خانه بدون درب ساخته می شد و بر روی بام آن نیز بادگیری سر به فلک کشیده وجود داشت تا در تابستان و هوای سوزان یزد از آن استفاده شود . اما برای کلاس درس درب دار شده بود . در زمستان گرم کردنش حتی با بخاری های چوب سوز هم مشکل بود ، این کلاس را به معلم تازه وارد تحویل می دادند . چون سرمای ده بالا را تجربه کرده بودم شاید برای من دشواری کمتری داشت . از گازرگاه تا شیخداد با دوچرخه حدود بیست و پنج دقیقه طول می کشید . چنان به دانش آموزان دل بسته بودم و آنها به من که قابل توصیف نبود . سال هزار و سیصد و سی وسه می گذشت و معلوم بود که مسئولان مدرسه از کارم بسیار راضی بودند اما کسی بر زبان نمی آورد . یک روز در مدرسه صحبت شد که فردا می بایست همه با هم بروند مصلای صفدرخان برای رأی دادن ، و نماینده برای مجلس شورای ملی انتخاب کنند . پدرم در آن روزگار ، شرکت در انتخابات را گناه کبیره می دانست . آمدم منزل و فکر کردم که اقتداری در خود نمی بینم تا گفته مدرسه را تمرد كنم . از طرفی شرکت در انتخابات و رأی دادن هم برایم سنگین بود . گفتگو برای پیدا کردن راه حل در گرفت تا سرانجام قرار شد یک برگ کاغذ سفید در جیب چپ خود بگذارم و به جای رأی آن را در صندوق اندازم . تا صبح بسیار نگران رأی دادن بودم . فردا ساعت ۱۰ صبح همه معلمان با دوچرخه حرکت کردند و دانش آموزان نیز به ناظم مدرسه سپرده شدند . به خیابان قیام روبروی بازار زرگری آمدیم و از پله های مصلای صفدر خان بالا رفتیم در راهرو یک نفر ایستاده و کاغذی که اسم نماینده بر روی آن نوشته شده بود تحویل می داد . مراحل قانونی طی شد ؛ بازدید شناسنامه و ثبت در دفترهای مربوطه ؛ هنگام دادن رأي كاغذ جیب چپ خود را که سفید بود به صندوق انداختم و چون همراهان همه مشغول کار خود بودند متوجه تفاوت کاغذ من با کاغذ داده شده نشدند . با این کار فکر کردم که از این گناه کبیره رهائی یافتم ولی بعد فهمیدم که کار از این حرفها گذشته و نماینده مجلس از قبل در تهران تعیین شده است .
کوه بیهوده می کند فرهاد لب شیرین به کام خسرو شد
دعوت به مدرسه رمضانی
تابستان سال سی و چهار مرحوم وزیری برای تأمین نیروی انسانی به تکاپو افتاد و با مشورت فرهنگیان متدین و روشن ضمیر توانست نیروهای آزاد خوبی جذب کند با اینکه از نظر علمی و تجربه کاری در سطح مدارس دولتی نبودند اما انگیزه ، همت ، مسئولیت پذیری و از همه مهمتر اخلاص را می توانستی در ضمیر ایشان بیابی ، از جمله کسانی که برای همکاری دعوت شده بودند من بودم . از آنجا که ملاقات با حاج آقا وزیری خواسته قلبیم بود به سرعت دعوت ایشان را اجابت کردم . اولین بار در همان مدرسه اجاره ای که روزهای اول افتتاحش بود خدمت ایشان شرفیاب شدم ؛ فراموش نمی کنم که در آن جلسه مرحوم وزیری در زمینه های مختلف مطالبی فرمود و مخصوصا ریشه های تعلیم و تربیت را واکاوی نمود . پدران ، مادران ، اجتماع ، دانش آموزان ، معلمان و کارکنان ، همه را موثر می دانست . لكن تأثیر معلم را بیش از سایرین ترسیم کرد .
با پشتوانه همین دیدگاه همه هم خود را صرف معلمان می نمود و تا آخرین لحظات عمرش به این امر حیاتی اهتمام می ورزید . از سال سی و چهار تا پنجاه و شش که فروغ تابناک عمرش به ابدیت پیوست همواره معلمان را با گشاده و بیاناتی شیرین جذب می کرد و بار سنگین مسئولیت معلمی را به ایشان یادآور می شد . با همین شیوه او توانست در مدت بیست سال بهترین معلمان را در کنار خود پرورش دهد . در آن ملاقات متعهد شدم تا در سال تحصیلی آینده با مدرسه همکاری کنم . با پیگیری ایشان مقدمات انتقال اینجانب به مدرسه اسلامی رمضانی فراهم شد و در سال سی و پنج رسما از اداره فرهنگ به این مدرسه مأمور شدم و سرپرستی آن مدرسه را بر عهده گرفتم .
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان حافظ که دوش از لب ساغر شنید راز
(حافظ )
آغاز فعالیت در جامعه تعلیمات اسلامی
بشریت در تعامل عملی و تبادل فکری ، گفتاری و نوشتاریش همواره اثرگذار و اثر پذیر بوده انسان که می توان گفت نکات مثبت و منفی و اوج و حضیض زندگی هر فرد وابسته به این تأثیرات متقابل بوده و می باشد این تأثیرات گاهی ملموس و زمانی حتی بصورت غیر محسوس است . بدان معنا که بعضی از امور را انسانها دانسته انجام می دهند و پیشاپیش سر انجام آن را ارزیابی کرده اند و یا اینکه برخی از مسائل را بدون توجه به عاقبت کار و ناخودآگاه به انجام می رسانند . به عبارت دیگر آدمی در فعل و انفعال اجتماعی زمانی با مشورت و اراده کاری را انجام می دهد و گاه نیز حتی ناخودآگاه با امری مهم مواجه می شود . ملاقات با مرحوم وزیری در سال سی و چهار و انتقال از مدارس دولتی به جامعه تعلیمات اسلامی در سال سی و پنج از جمله اتفاقاتی بود که بدون توجه به نتایج کوتاه و بلند مدت آن از جانب من صورت پذیرفت . این اتفاق نقطه عطفی در زندگیم بود و پس از آن فصلی نو آغاز شد که سرانجام آن برایم قابل پیش بینی نبود .
قومی به جد و جهد گرفتند وصل دوست قوم دگر حواله به تقدیر می کنند
(حافظ )
پس از شش سال معلمی در سه مدرسه و هر دو سال در یک مدرسه ، به عنوان سرپرست مدرسه اسلامی ، چهارمین مدرسه را به عهده ام گذاشتند که نسبت به سایر مدارس دارای ویژگی هایی خاص بود . اولاً در آن دنیایی که خیلی در فضای درس هایش بوئی از دین و دیانت ، پیغمبر و خدا ، ایمان و تقوی استشمام نمی شد ، مؤسس این مدرسه یک روحانی بود . ثانيا مدرسه ای به نام جامعه تعلیمات اسلامی تأسیس شده بود و گروهی تصمیم گرفته بودند تا اصول عقاید ، احکام و اخلاق را در عمق جان نونهالان ، نوآموزان و نوجوانان نهادینه کنند. به دیگر سخن ، هدف این مجموعه ترویج دین همراه با تحکیم علم بود ولی عملی ساختن این هدف در حقیقت وظیفه دین شناسان ورزیده و کار آزموده بود نه یک معلم ساده ، به هرحال چالشی بزرگ و ناخواسته در برابرم قرار گرفت و نمی دانستم که آیا می توانم رسالت خود را به درستی انجام دهم یا در آخر سرافکنده خواهم شد . اما بزرگترین یاری رسان خداوند است و هرکه به او توکل کند ، قدرت اعتمادش بالا می رود و به اندازه توکلش توانایی پیدا می کند . در این راستا قدرت پرورش مرحوم وزیری هم داستان دیگری است که باید برایش کتابی جداگانه نوشت . به هر حال از سال سی و پنج با اتکاء به خداوند قدم در این راه نهادم و تا امروز که پنجاه و پنج سال است خاضعانه در جامعه تعلیمات اسلامی به خدمت مشغولم .
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت دلق ما بود که در خانه خمار بماند
(حافظ )
یاران و همراهان
از تولد مدرسه یک دهه می گذشت ؛ با یک دنیا شور و شعف ، امید و نشاط ، با برنامه و نگاهی عمیق و گسترده به آینده . در آن زمان خفقان که پشت هر دیوار ، نگهبانی بود تا هر جا کلمه ای از دین و اسلام به گوش می رسد کنترل و ممیزی شود ، در مدرسه زحمات طاقت فرسائی تحمل شد ولی آنچنان عمل شد که به نظر صاحب نظران و روشن ضمیران کلمه دین و ایمان در مان اندیشه و عمل مدرسه ای داشت . در راستای این هدف ، آماده سازی بستر فرهنگی برای جذب نیروهای با انگیزه ، خودساخته و متدین، در دستور کار بود اینگونه شخصیت ها آنچنان انتخاب شدند که خشت ، خشت و وجب به وجب مدرسه را از آن خود دانسته و از آن نگهبانی می کردند . شاید مبالغه نباشد ، که هویت شخصی خود را با مدرسه در آمیخته بودند . دانش آموزان را امانت الهی می دانستند و در تربیت ایشان بی هیچ چشم داشت مادی جدیتی بلیغ مبذول می داشتند ،
حالا که از ایشان یاد کردم باید از همه این فرزانگانی که از روز اول مهر سی و چهار تا امروز با جامعه تعلیمات اسلامی یزد و مخصوصا در بیست و دو سال گذشته با زیر مجموعه آن به نام « مجتمع آموزشی حضرت سید الشهداء علیه السلام ، به هر صورت و عنوانی ، استخدامی ، قراردادی ، مأمور ، بازنشسته و حق التدریسی همکاری داشتند و از این پس نیز خواهند داشت ، و نه تنها آموزش بلکه تربیت را نیز سرلوحه کار خود قرار داده و می دهند صمیمانه تشکر و سپاس گزاری کنم ؛ همواره بر ایشان دست بر دعا بوده و هستم .
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود که جوش شاهد و ساقی و شمع مشعله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنی است به ناله دف و نی در خروش و غلغله بود
مباحثی که در آن مجلس جنون می رفت ورای مدرسه و قال و قیل مسأله بود
(حافظ )